- نام کتاب: کیمیاگر
- نویسنده: پائولو کوئلیو
- مترجم: حسین نعیمی
- سال تالیف: ۱۹۴۷
- ناشر: ثالث
- گوینده: مسعود محمدی
- تعداد صفحات: ۲۴۳
اسمش سانتیاگو بود.
وقتی روز سرازیر شد و آسمان به تاریکی زد، با گله اش به کلیسای متروک و مخروبه ای رسید که سقف آن سال ها پیش فرو ریخته بود و درخت چنار بزرگ و پر شاخ و برگی از محل نمازخانه آن سربرآورده، رو به آسمان داشت.
تصمیم گرفت شب را آن جا بخوابد. گوسفند ها را از درگاهی فرو ریخته، وارد محوطه کلیسا کرد. منطقه را می شناخت و می دانست گرگی در کار نیست ولی …
یادش آمد، یک بار، یکی از میش هایش با استفاده از تاریکی فرار کرده بود و او تمام روز بعد را به جستجوی حیوان گمشده گذرانده بود. بهتر دید، درگاه را با تخته پاره بپوشاند تا مانع فرار آن ها در تاریکی شب شود.
بالا پوشش را روی زمین پهن کرد و دراز کشید.
کتابی را که تازه از خواندنش فارغ شده بود، زیر سر گذاشت.
فکر کرد بهتر است کتاب های پر حجم تری بخواند تا هم دیرتر تمام شوند و هم بالش های راحت تری برای شب ها باشند.
وقتی بیدار شد، آسمان هنوز تاریک بود.
نگاهش از پس خرابه ها در نیمه راه آسمان، در آن دور ها، به ستاره ها می رسید، ستاره هایی که سوسو می زدند. به خود گفت:
«کاش بیشتر می خوابیدم». چون ….
خوابی دیده بود، خوابی ناتمام، همان خواب هفته پیش که یک بار دیگر در سایه روشن ذهنش دویده بود و باز قبل از این که به صحنه های پایانی برسد، بیدار شده بود.
از جایش بلند شد، جرعه ای شراب سر کشید، چوب دستی اش را برداشت و گوسفند های خواب آلوده اش را بیدار کرد.
بسیاری از آن ها را می دید که همزمان با او بیدار شده اند و آماده حرکتند.
در این دو سالی که با گله اش دشت ها را زیر پا می گذاشت، متوجه شده بود که نیروی اسرار آمیزی زندگی گوسفند ها را به زندگی اش پیوند داده است. نیرویی که زاده نیاز غریزی آن ها بود.
نیروی جستجوی آب و خوراک. نجوا کنان به خود گفت: «… ان ها به من عادت کرده اند… ساعات و حالات مرا خوب می شناسند…»
لحظه ای بعد ادامه داد: «… می تواند بر عکس هم باشد. منم که خود را به وقت و حال گله ام عادت داده ام.»
چند میش هنوز روی زمین ولو بودند.
در حالی که آن ها را با نامشان صدا می زد، با چوب دستی اش بلندشان کرد تا آماده حرکت باشند…
توهمی ناشناخته در ضمیرش نشسته بود.
این که «گوسفند ها حرف هایش را می فهمند».
هر از گاهی، قسمت هایی از کتابی را که در دست داشت برایشان می خواند.
یا از تنهایی و شادی زندگی شبانی خود در صحرا، برای آن ها حرف می زد.
زمانی هم از تازه ترین دیده ها و شنیده هایش در شهر ها، از محل ها و کوچه هایی که پشت سر گذاشته بود برایشان می گفت.
ولی، از روز قبل، یاد آن دخترکی بود که در شهر زندگی می کرد.
و او باید چهار روز تمام، راه درازی را می پیمود تا به آن جا برسد.
بنابراین، فکری به جز فکر او و حرفی به جز حرف او نداشت…
دخترک، فرزند بازرگانی بود که در شهر پارچه فروشی داشت. سانتیاگو سال قبل، به توصیه یکی از دوستانش فقط یک بار به آنجا رفته بود. بازرگان عادت داشت پشم گوسفند در حضورش چیده شود تا فریبی در ترکیب و تحویل جنس روی ندهد.
و او…
گله اش را به آن جا برده بود…
کتاب صوتی فوق العاده کیمیاگر رو از طریق این لینک می تونین تهیه کنین.
هدف ما در سایت انگیزش پلاس اینه که برای شما امکانات مناسبی که برای رسیدن به موفقیت به اون ها نیاز دارین رو در اختیارتون بذاریم.
کیمیاگر ، کتاب بی نظیریه که خوندنشو به شما حتما توصیه می کنیم.
خوشحال میشیم نظرات خودتونو از طریق کانال های ارتباطی ما به اطلاعمون برسونین.
برای همه شما عزیزانم آرزوی بهترین اتفاقات رو دارم.
در پناه الله یکتا شاد و پیروز و موفق باشید.
خدانگهدار همگی شما